من هرگز فکر نمی کردم که عقلم را از دست بدهم چرا که می توانستم آن را کنترل کنم...هرگز فکر نمی کردم که جا بمانم چرا که من از تو قوی تر بودم...و من ماه و خورشید را به پایین می آورم تا نشان دهم که چقدر اهمیت می دهم..نمی خواهم تو را از دست بدهم...
وقتی استاد ریاضی شروع کرد به درس دادن دو تا خط موازی روی تخته کشید..خط لابایی از خط پایینی خوشش اومد و عاشقش شد...خط بالایی هم نگاهی به خط بالایی انداخت و عاشقش شد...هیچکدو از یکدیگر چشم بر نمی داشتند که ناگهان استاد گفت...دو خط موازی هیچ وقت به یکدیگر نمی رسند..
شیدا
سهشنبه 23 فروردینماه سال 1384 ساعت 09:33 ب.ظ