معذرت...

با عرض پوزش و معذرت خدمت تمامی خوانندگان گرامی از این به بعد سعی می کنم درس و مدرسه رو تعطیل کنم مثل آدم حسابی بشینم وبلاگ نویسیمو بکنم  با حضور سبزتان دل منو شاد کنین عقده ای شدم

نظرات 2 + ارسال نظر
مرتیکه دوشنبه 25 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 11:25 ب.ظ http://martike

نظر خالی میدی ؟

محمد علی خداپرست سه‌شنبه 26 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 05:05 ب.ظ http://mohammadali.blogsky.com

مرد او از سر کار برگشت

دست هایش پر از خستگی بود

لابه لای دو چشم سیاهش

نور کمرنگ دلبستگی بود

از تنش کهنگی را در آورد

روی دیوار بی چیزی آویخت

سوی جوراب زخمی که خم شد

یکی، دو تا سکه روی زمین ریخت

دختر کوچکش سکه ها را جمع کرد و به دست پدر داد

بعد آهسته پرسید :

بابا دفتر مشق مرا ندیدی ؟

با همین سوال البته می گفت :

کیف آیا برایم خریدی ؟

اخم های پدر توی هم رفت

پاسخش باز شرمندگی بود

مرگ در چشم این مرد عاجز

بهتر از این سرافکندگی بود

گفت : یادم بینداز فردا

کیف خوبی برایت بگیرم

در دلش می گفت : ای کاش تا صبح فردا بمیرم

دخترک باز مثل هر شب ناامید از پدر خفت، افسوس

این وسط مادری گریه می کرد

گریه می کرد و می گفت : افسوس

دوستان

ظلم واجحاف و تبعیض

جزء عادات دیرین خاک است

بین ما، ما که محکوم خاکیم

درد بالاترین اشتراک است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد